نوژانوژا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

برای نوژاجونم

21 ماهگی

نوژاي خوب من روز به روزداري بزرگتر ميشي وعاقل تر.اصلا  دلم ميخواد با اين كارات وادا واطوارات درسته قورتت بدم هر لحظه يه شيرين زبوني ويه كار جديد كه منو غافلگير مي كني. دوست ندارم اين روزهاي شيرين بودنت تموم بشه.ديگه كاملا و بيشتر از قبل دارم از وجودت لذت مي برم.وقتي يه ذره ناراحتم و دلگير با ديدنت كه داري بازي ميكني وتو عالم خودت هستي شاد ميشم وميگم بيخيال غصه ودنيا. باتو شادم .با گريه ات دلم آَشوب ميشه وباخند هاي از ته دلت آرامش ميگيرم.چقدر دنيات پاك و بي آلايشه.كاش اونقدر عاقل بودي و قدر اين لحظه هاتو ميدونستي.   اين روزا نوژايي خيلي لوس هم شده با كوچكترين  چيزي كه ميشه گريه ودادو بيداد رو سر ميده ومن كلافه ديگه نمي...
26 ارديبهشت 1392

شیرین زبونم

عروسک ملوسک مامان این روزها خیلی خیلی قشنگ وروان والبته رسا صحبت میکنه.از حرف زدن و خزانه ی لغات نوژا جون هرچی بگم کم گفتم .حرف زدنش خیلی پیشرفت کرده من خیلی خیلی خوشحالم.تقریبا همه ی کلماتی که روزمره بکار می بریم رو میدونه ودر جای مناسبش بکار میبره. دیشب تو اتوبان یک کامیون دید و سریع گفت: ماشین بزرگه. تازگیها هم یاد گرفته  هر کاری رو نمیونه انجام بده یا هر چیزی رو میخواد صدا میزنه بیااا بیااا . شعر تاب تاب عباسی رو کامل  میخونه البته توخلوت خودش و برای عروسکاش همچنان شبها برای خوابیدنش و اون حسی که خودشو میندازه تو بغلم و صورتمو نوازش میکنه با خودم درگیرم هر گلی رو که می بینه سریع بو میکنه و میگه به به ...
17 ارديبهشت 1392

درد و دل با نوژای نازم

یه روزایی هست که اصلا دلم نمی خواد ازت جدا شم .این روزا همون روزایی که شبش خیلی بهم می چسبی و دوست نداری بخوابی .خیلی حس بدی بهم دست میده اونم حس جدایی ودلتنگی واسه گلم.معمولا شبها که میخوای بخوابی من میزارمت روی پاهاموتکونت میدم وانواع لا لایی ها رو برات میخونم شماهم مشغول شیر خوردن هستی خالا یا چشماتو میبندی یا با چشمای باز منو نگاه میکنی.بعدش که دیگه خسته میشی خودتواز روی پام میندازی پایین و با پتوت بازی میکنی وخوابت میبره .من هم برای اینکه خوابت نپره کنارت میخوابم وچشمامو الکی میبندم ونگات میکنم که داری چیکار میکنی. الان یه چند وقتیه که همین که کنارت میخوابم بعداز ٢الی ٣ دقیقه بصورت چار دست وپا میای کنارم وسرتو بزور جا میدی روی...
4 ارديبهشت 1392

چکاپ 20 ماهگی نانازخانم

دیروز نوژای گلمو بردیم دکتر برای یبوستش.راستشو بخوای دیگه تو این ٢ ماهه خسته شده بودم و کمی افسرده شده بودم.به همین دلیل رفتیم دکتر .مطب فوق العاده شلوغ بود .بعد از نیم ساعت نوبت ما شد.آرای دکتر فوق العاده چهره ی آرامش بخشی داشت .نوژا به محض ورود به اتاق شروع کرد به نق زدن و به میز دکتر اشاره کردن. دیدم رو میز دکتر یه ظرف پراز شکلات هست تا خواستم از دکتر اجازه بگیرم بهم گفت : به موقعش بهش میدم. و بعداز چند دقیقه یک شکلات به نوژای نازم داد.یکم شرح حال پرسیدو گفت:چند وقته که اینجوری شده؟ درد داره : گریه میکنه و پاسخ من به همه ی پرسشها مثبت بود.بعداز شرح حال گیری گفتند: به نوژا سبزی زیاد بده حالا اعم از خوردن یا به شکل کوکو سبزی و قورم...
1 ارديبهشت 1392
1